کتاب چاپی
از اولین روزی که قلم در دست گرفتهام مورد هجوم انواع و اقسام سوژهها و قصههای واقعی انسانهای دارای گوشت و پوست و خون و احساس قرار داشتهام، تا جایی که تا این ساعت، پس از نگارش بیستوسه رمان در ژانرهای مختلف، فرصتی برای خیالپردازی و قصهبافی پیدا نکردهام. اما دربسیاری از لحظات نگارش این داستان آرزو میکردم کاش اینها همه تخیلی و غیرواقعی میبودند و یا دعا میکردم کاش بتوان جوری روایت کرد که پایانش با آنچه رخ داده متفاوت باشد، اما نمیشد. باید به عهد قلم وفاداربود و به اعتماد مخاطب احترام گذاشت. این کتاب جلد دوم داستان «یکی مثل همه 1» است که زندگی «داوود» وخانوادهاش، علی الخصوص خواهرش «هاجر»، را از سالها پیش روایت میکند؛ ازدهۀ هفتاد تاکنون.»
هنوز داوود داشت رفتن منصور را از پشت سرش تماشا میکرد که صدای گریه شنید. فوراً رفت داخل و در را بست. وقتی به حیاط رسید با صحنۀ بدی مواجه شد. دید از یک طرف صدای جیغ و گریۀ هاجر از داخل اتاق میآید و از طرف دیگر خبری از بچهها نیست. دستپاچه شد و رفت داخل. دید هاجر پشت کابینت کز کرده و دارد از فشار عصبی و روحی سرش را از پشت به دیوار میکوبد و اشک میریزد. داوود که هم ترسیده بود و هم گریهاش گرفته بود، خودش را به پایین پای هاجر رساند و سرش را درسینه گرفت و گفت: «نزن آبجی! نزن! تو رو به امام حسین نزن.» هاجر که اشک داغ از چشمش میریخت، رد خون ضعیفی روی گردنش بود. داوود همینطور که سر خواهرش را در آغوش داشت، به رد روی گردنش دقت کرد. میدانست که جای ناخن و تیزی نیست، اما نمیدانست جای چیست. آرام نوک انگشتش را روی رد خون کشید. هاجر متوجه شد. در همان حال که هقهق میکرد گفت: «سینهریزی که مال مامان بود، برداشت و با خودش برد. آخرین چیز قیمتیای بود که نگه داشته بودم برای گور و کفنم. نگه داشته بودم که به روز خواری و کوری نیفتم. منصوربه زور از گردنم کشید و با خودش برد.» داوود فقط نفس و آب دهانش را محکم قورت میداد که بغضش را فرو بخورد که یکمرتبه چیزی یادش آمد و پرسید: «هاجر! کو بچهها؟» هاجر از جا پرید و وحشتزده گفت: «مگه توی حیاط نبودن؟» هاجر و داوود با هم دویدند وسط حیاط. هاجر دو بار فریاد زد: «نیلو... نیلو... سجاد...» بار سوم با جیغ گفت: «نیلووو!»
خوندمش...عالی..فقط یه سوال..تو جلد اول اسم نمایشی که الهام اینا آماده کردن ناهید بود و بعد داوود گفت ناهید خواهرمه..اینجا خواهرش هاجر بود..نفهمیدم اینو...ولی درمجموع تلخ و زیبا:)
به نظر خیلی داستان غمگینی هست
داستان زندگی هاجر تلخ بود به طرز باورنکردنی هاجر دچار حماقت بود اما داستان زندگی داود همچنان آموزنده بود
داستانش قشنگه یه جورایی حماقتهای پدر هاجر داوود هم بود به دین و ایمان نگاه نکرد و دخترش رو به فرد شراب خوار داد