کتاب چاپی
داستان پیش رو، که هم از لحاظ موضوع و هم از لحاظ محتوا با سایر آثار بنده متفاوت است، دفتر نخست از روایت زندگی دو خواهری است که بر سر سفره بزرگمنشی و معنویت پدر و زاللی و صفای مادرشان نشستهاند؛ دو خواهری که محدودیتهای جسمی و اجتماعی مانع عمل به فرمان ندای فطرت پاکشان نشد. این دفتر سرآغاز روایتی از زندگی عزیزانی است که همانقدر به ما نزدیک هستند که دورند! آنقدر جلوی چشممان هستند که آنها را نمیبینیم. آغاز آشنایی مخاطب گرامی با کسانی است که وجودشان محصول توجه والدین به رعایت حقوق الهی و انسانهاست و در دفترهای آینده )بعون الله تبارکوتعالی(، با انتخابهای آگاهانه و اثرگذاریهای شجاعانۀ اجتماعی آنها آشنا خواهید شد.
روز چهارشنبه، مصادف با اولین روز از ماه محرمالحرام، فرحناز برای ملاقات با مهرداد به زندان مراجعه کرد. هنوز مراحل تحقیق و تفحص کامل از پروندۀ مهرداد به اتمام نرسیده و حکم صادر نشده بود، به همین خاطر اتاقی که مهرداد و فرحناز با هم ملاقات کردند با سالن ملاقات تفاوت داشت. در آن اتاق تمیز و جمعوجور یک سرباز در دو، سه متری آنان حضور داشت و به خاطر همین مهرداد و فرحناز، که دلتنگ یکدیگر بودند، راحت نمیتوانستند رفع دلتنگی کنند. - «حالت چطوره؟» - «من خوبم. همهش به تو و بهار فکر میکنم. چی شد؟ تونستی به مراد دلت برسی؟» - «کارمون گره خورده مهرداد. کاش اینطوری نمیشد. کاش گرفتار نمیشدی. لااقل کاش دیرتر اینجوری میشد.» - «به خاطر همین خیلی از دست خودم دلخورم. اگه نتونی به خاطر پروندۀ من بهار رو بگیری، خودم رو نمیبخشم.» - «قبلاً اگه به در بسته میخوردم میگفتم هرچی قسمت باشه، اما سر بهار... نمیتونم بگم هرچی قسمت باشه.»
سلام من اهل مطالعه نیستم وقتی اتفاقی از کانالتون بهار خانم رو خوندم خیلی خوب بود فقط قبلا من خودم رو از بندهای خوب خدا می دونستم اما دیگه از درون احساس پوجی می کنم فکر می کنم هیچی نیستم و به شدت منتظر بهار خانم ۲ هستم
سلام این رمان داخل کانالتون خوندم عالی بود چقدر این دو خواهر دخترای پاک و زلالی بودن اصلا انتظارش نداشتم آخرش این بشه