کتاب چاپی
مستند داستانی «تب مژگان» رمانی امنیتی در زمینه بهاییت و بهایی شناسی است که با گم شدن دختری 19 ساله به نام مژگان و وضعیت بد روحی او به دلیل فوت مادرش آغاز می شود. این گروه که به دلیل تحقیقات امنیتی پدر خانواده در زمینه بهاییت، با برنامه ریزی قبلی به خانه آنها نفوذ کرده اند، ابتدا به واسطه ترور تدریجی مادر مژگان و سپس بی هوش کردن مژگان با یک ماده خاص، سبب تب های مکرر و بیماری های جسمی و روحی او و گرفتار شدنش در دام دوستانی از فرقه انحرافی بهائیت را فراهم کرده اند، در حقیقت به واسطه مژگان و برادرش آرمان، قصد آسیب رساندن به پدر خانواده را دارند.
عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند... تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند... میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد... دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...» اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...» تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...
سلام..کتابی بسیار اموزنده وهیجان اور که باعث شناخت گروهای خاص ضدبشری وقدر دانستن سربازان گمنام کشورمان ایران عزیز می باشد که باید دائم براشون دعا کنیم
کتاب بسیار مفید و البته جذاب هست واقعا ارزش خوندن داره و اطلاعات بسیار خوبی رو درباره ی فرقه ی بهائیت در اختیار مخاطب قرار میده.
واقعا قشنگه ماهیت بهاییت به خوبی نشان داده میشه در این کتاب که چه نقشه ها دارند برای مردم ایران
خیلی جذاب بود وافعا چهره منحوس بهائیت رو نشون میده