کتاب چاپی
با خودم فکر میکردم که دیگه حتّی اگه عمّار بتونه دهان اونو تخلیه کنه و سیانورشو بیرون بکشه و نجاتش بده و بیهوشش کنه، بازم دیگه به دردم نمیخورد و من دیگر تمامم و یا حدّاقل دیگه آدم قبلی نمیشم! تسلیم افتاده بودم. تسلیم تسلیم داغی خونمو روی گردن و بدنم حس میکردم و میفهمیدم که الان انگشت و ناخنهای تیز و برندّهاش، تو گردنم فرو رفته و اگر به همین کار ادامه بده و عمّار نتونه کاری بکنه، کلکم کنده است! من فقط و فقط در آن لحظه، منتظر بودم. امّا نه منتظر زندگی، حیات، نجات و اینها! با اینکه دیگر جایی را نمیدیدم؛ امّا چشمانم را به اطرافم میگرداندم! میخواستم ببینمش ...
خیلی قشنگه مخصوصا جایی که محمد مجروح میشه عمار امام حسین رو صدا میزنه